رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

تیام

فرشته کوچک خدا... خوش اومدی

1394/1/12 12:57
نویسنده : نگار
418 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم، رونیکا؛

بالاخره بعد از گذشت 44 روز از تولد تو تونستم لپ تابم رو باز کنم تا نیتی که برای نوشتن خاطرۀ تولد تو در این مدت کرده بودم، عملی بشه. حقیقت اینه که نگهداری از یک بچۀ کوچیک سخته! خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرش رو می کردم. علیرغم داشتن کمک های پدرت – که تا بیش از یک ماه بعد از تولدت در کنارم بود- و همینطور مادربزرگت، ولیکن سختی اون روزهای اول انقدر تلخ و سنگین بود که مطمئن بودم نوشتنشون بعدها چیزی جز پشیمونی برای من نخواهد داشت. آره... من هم مثل خیلی از مادرهای جوون، دچار افسردگی بعد از زایمان شدم و این عارضه به شدت منو در هفته های اول درگیر کرد. حضور پدرت و مادربزرگت مثل یک تکیه گاه محکم و امن منو از غرق شدن در این ورطه نجات می داد، هرچند مطمئن نیستم اونها به طور قطع و یقین متوجه این عارضه در من شده بودند ولی چیزی که مسلمه اینه که تونستم بالاخره زندگیمو با کمک اونها به روال طبیعی برگردونم و با زندگی که در اون نفر سومی به نام رونیکا حضور داره کنار بیام و ازش لذت ببرم.

دخترم، رونیکا؛

امروز بعد از گذشت 44 روز از تولد تو تونستم لپ تابم رو باز کنم تا نیتی که برای نوشتن خاطرۀ تولد تو در این مدت کرده بودم، عملی بشه. حقیقت اینه که نگهداری از یک بچۀ کوچیک سخته! خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرش رو می کردم. علیرغم داشتن کمک های پدرت – که تا بیش از یک ماه بعد از تولدت در کنارم بود- و همینطور مادربزرگت، ولیکن سختی اون روزهای اول انقدر تلخ و سنگین بود که مطمئن بودم نوشتنشون بعدها چیزی جز پشیمونی برای من نخواهد داشت. آره... من هم مثل خیلی از مادرهای جوون، دچار افسردگی بعد از زایمان شدم و این عارضه به شدت منو در هفته های اول درگیر کرد. حضور پدرت و مادربزرگت مثل یک تکیه گاه محکم و امن منو از غرق شدن در این ورطه نجات می داد، هرچند مطمئن نیستم اونها به طور قطع و یقین متوجه این عارضه در من شده بودند ولی چیزی که مسلمه اینه که تونستم بالاخره زندگیمو با کمک اونها به روال طبیعی برگردونم و با زندگی که در اون نفر سومی به نام رونیکا حضور داره کنار بیام و ازش لذت ببرم.

شنبه 11 بهمن 1393 برای انجام چکاپ پیش دکترم به بیمارستان صارم رفتم. تقریبا یک ماه بود که با پیاده روی های طولانی و به شدت خسته کننده خودم رو برای زایمان طبیعی آماده می کردم. اما معاینه ای که دکتر اونروز انجام داد مثل هفته های قبل نشون می داد که تو همچنان سرت به طور کامل در کف لگن من ننشسته. دهانه رحم هم به اندازۀ کافی باز نشده بود (فقط یک سانت). و این برای کسی که وارد هفته چهل بارداری شده بود وانتظار زایمان طبیعی رو می کشید خوب نبود. از طرف دیگه تو درشت شده بودی. سونوگرافی همون روز وزن 3600 رو نشون می داد. به علاوه اینکه از هفته های قبل به من هشدار داده شده بود که مایع آمینیوتیک اطراف جنین بسیار زیاده (وبا توجه به وزنت حتی کمی هم به دیابت بارداری مشکوک شدند که خدا رو شکر آزمایش دادیم و چیزی نبود) و به همین خاطر مرتب دکترها بهم می گفتند که خطر پارگی کیسه آب زیاده... . با چند نفری هم مشورت کردم. صبر کردن  برای زایمان طبیعی برای تو ریسک بالایی داشت. چون حتی اگه کیسه آبم پاره نمیشد و حتی خدایی نکرده مدفوع نمی کردی و مورد اورژانسی دیگه ای پیش نمیومد و من با یک درد طبیعی برای زایمان میرفتم ممکن بود به خاطر بزرگی جثه ات در کانال زایمان گیر کنی و این چیزی بود که من به شدت ازش وحشت داشتم! بسیار شنیده و خونده بودم که نرسیدن اکسیژن به مغز بچه ای که در حال عبور از کانال زایمانه می تونه چقدر فاجعه آفرین باشه... . پس تصمیمم رو گرفتم! ساعت چهار بعد از ظهر با پدرت تصمیم گرفتیم که منتظر نمونیم و با انجام سزارین به انتظارمون برای حضورت پایان بدیم. قرار شد فردای همون روز جراحی انجام بشه.

یکشنبه 12 بهمن 1393

ساعت 6:30 صبح برای پذیرش در بیمارستان صارم حاضر شدیم. تا ساعت 8 صبح انتظار کشیدیم تا بالاخره پذیرش انجام شد. اتاق 308 که یک اتاق دو تخته بود، اتاقی بود که در ابتدا برای ما در نظر گرفته شده بود. با کمک پدرت لباس های مخصوص اتاق عمل رو تنم کردم. هیجان زیادی داشتم. هیجانی که پر از شور و شوق بود و خوشحالی. و جالب اینکه ذره ای احساس ترس و دلهره نداشتم. صارم بیمارستان خیلی خوبی بود. پرسنل بسیار خوب و امکانات عالی داشت. یک پکیج کامل از وسایل مورد نیاز خودم و نوزاد در اختیارم گذاشته شد. از پدرت خواهش کردم پرس و جو کنه در صورت امکان اگه بخش اتاق خالی داشت یک اتاق خصوصی در اختیارم قرار بدن. که البته خدا رو شکر به خاطر زرنگی بابا احسان این امر میسر شد و من در تمام سه روز و دو شبی که بستری بودم یک اتاق اختصاصی برای خودم داشتم؛ اتاق 301 ! اجازه حضور بیشتر از یک همراه رو در کنارم نداشتم. به همین خاطر پدرت و مامان زری مدام بین لابی و اتاق من در تردد بودن تا هر دو بتونن در کنار من باشن. پرسنل بیمارستان مرتب میرفتن و میومدن و منو برای بردن به اتاق عمل آماده می کردند. یکی میومد ازم خون می گرفت. یکی دیگه دمای بدنمو چک می کرد. اون یکی پرسشنامه ای مربوط به وضعیت جسمیم رو پر می کرد. تا اینکه بالاخره ساعت 9:15 منو با ویلچر!!! راهی بخش جراحی کردند. توی بخش جراحی از ویلچر پیاده ام کردند و ازم خواستند روی تختی بخوابم که با اون منو به اتاقی منتقل کردند که در اون برای عمل آماده میشدم. در اون اتاق سرم به دستم وصل کردند و بعدش دکتر بیهوشی اومد بالا سرم و ازم پرسید که میخوام بیهوشی کامل بگیرم یا بیحسی نخاعی. ولی واقعیت اینه که من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!! پس از خود دکتر پرسیدم. دکتر هم بعد از اینکه یک نطق بلند بالا در مورد مضرات بیهوشی کامل و محاسن بیحسی نخاعی برام کرد موفق شد متقاعدم کنه که بیحسی نخاعی بهتره. البته نه به خاطر اینکه بیحسی نخاعی بهتره... من دلم میخواست لحظۀ به دنیا اومدن تو رو ببینم. اصلاً یکی از دلایلی هم که دلم میخواست تو رو به صورت طبیعی به دنیا بیارم همین بود. به همین خاطر بیحسی نخاعی رو انتخاب کردم چون حس میکردم واقعاً حیف بود که لحظۀ پا گذاشتنت توی این دنیا رو نبینم. خلاصه اینکه حوالی ساعت 10 منو به اتاق عمل بردند. اولین بار بود که می رفتم اتاق عمل. اما خدا رو شکر اصلاً اضطراب نداشتم. برعکس هیجانی که از شدت خوشحالی داشتم باعث می شد همه اش بخندم. پرسنل اتاق عمل هم خیلی تعجب می کردند. خلاصه دکتر بیهوشی اومد و کارش رو شروع کرد. منو نشوندن روی تخت و ازم خواستن شونه هامو شل کنم به سمت جلو و تکون نخورم. دکتر بیهوشی بهم گفت که ممکنه تا قفسه سینه ام بیحس بشه و من احساس کنم داره به قلبم فشار میاد یا نفسم تنگ شده و ازین بابت نگران نباشم. سوزنی که وارد نخاعم کردن در لحظۀ اول سوزش داشت و به طور غیر ارادی منو از جا پروند! ولی بعدش دیگه نه... . از همون لحظه اول حس کردم پاهام دارن خواب میرن و این ابتدای بیحسی من بود. منو دوباره روی تخت خوابوندن. هر لحظه گز گز پاهام بیشتر می شد تا جایی که احساس کردم پاهام سنگین شده و دیگه نمی تونم تکونشون بدم. یکی از پرسنل اتاق عمل میزان بیحسیمو چک می کرد. به این طریق که سوزنی رو به قسمت های مختلف بدنم می زد و ازم میپرسید که احساسش می کنم یا نه. پرده ای جلوی صورتم نصب کردند تا مراحل عمل رو نبینم. مرتب محلی که قرار بود برش انجام بشه ضدعفونی می کردند. کاملاً به هوش بودم و وقتی دکترم وارد اتاق عمل شد سلام علیک گرمی با هم کردیم. وقتی دکتر کارش رو شروع کرد و برش زد من اصلا متوجه نشدم. یکی از پرسنل اتاق عمل که بالای سرم نشسته بود خیلی با صبر و حوصله مراحل عمل رو –که به خاطر وجود پرده نمیدیدم- برام توضیح می داد. بعد از گذشت چند دقیقه بهم گفت صدایی الان می شنوی که صدای کیسه آبته. هرچی گوش کردم چیزی نشنیدم. بهش گفتم من که چیزی نمیشنوم! خندید و گفت الان صداش میاد. چند لحظه بعد صدایی مکش آب توسط دستگاه ساکشن به گوشم رسید. دکترم گفت: چقدر آب!!! از پشت پرده داد زدم: خانم دکتر من همونیم که کیسه آبم زیاد آب داشت!!! و دکترم گفت که میدونه و به خاطرش مونده. همون پرستاری که بالای سرم نشسته بود گفت: ممکنه یک سری تکون هایی رو احساس کنی که به خاطر خارج کردن بچه است و نگران نشو. با هیجان پرسیدم : دارن بچه رو در میارن؟؟ گفت :" آره ، الان ساعت10:19 صبحه و الان صدای بچه ات رو می شنوی... . " تکان های شدیدی رو حس کردم . با اینکه بیحس بودم ولی تکان ها انقدر شدید بود که احساس می کردم الان از روی تخت میفتم! در همین لحظات بود که صدای گریه اتو شنیدم. صدای گریۀ تو... لحظۀ با شکوه مادر شدن... پایان انتظارم... و نویدِ خوشِ حضورت...

گریه کردم... خندیدم و گریه کردم... کاش کسی اونجا نبود تا با صدای بلند گریه می کردم. دکترم گفت: "وااای چه بچۀ تپلی!". میدونستم! فقط میخواستم ببینمت. تخت شیشه ایه کوچکی با فاصلۀ چند متر از من بود. تو رو که گریه می کردی اونجا گذاشتند و با حوله شروع به خشک کردنت کردند. چشم ازت بر نمی داشتم. سالمه؟ انگشتاش؟؟ پاهاش؟؟ دکتر اطفال اومد چکت کرد. تو صورتت همچنان رو به من بود و گریه می کردی. تو با اون موهای پر و مشکیت اونجا خوابیده بودی و من اینجا اسم مادر رو به گردنم می انداختم. لحظۀ فوق العاده ای بود. همچنان چشم به تو داشتم که دیدم احسان با لباس های مخصوص اتاق عمل وارد شد. اصلا به من نگاه نمی کرد و چشمش به تخت شیشه ایه کوچکی بود که تو اونجا بودی و سند پدر شدنش بود. هرگز نگاهی که توی چهره اش موقعی که تو رو همونطور چرک و کثیف پیچیده توی حوله به بغلش دادند فراموش نمی کنم. یک جور نا باوری و سکوت که مخصوص لحظاتی بود که احسان خیلی دچار هیجان می شد. دخترم فراموش نکن که تو قبل از اینکه به آغوش من بیای، به آغوش پدرت رفتی و این یعنی تکیه گاه محکم زندگی برای من، برای تو و برای تمام روزهای بعد از این... .

احسان رو به سمت تخت من هدایت کردند. پدرت تازه اون لحظه متوجه من شد. با چشم گریون گفتم : دخترمونو دیدی؟ و پدرت در حالیکه پیشونیمو می بوسید با اضطراب تند و تند ازم می پرسید: تو خوبی؟! تو خوبی؟! بعدها متوجه شدم که علت این حالش این بود که وقتی وارد اتاق عمل شده شکم من به قول خودش به اندازۀ "دهانۀ آتشفشان" باز بوده و احسان که منو در سمت دیگۀ پرده خوش و خندان میدیده باور نمی کرده و تعجب کرده بوده (پدرت نمیدونست که من بیهوشی کامل نگرفتم).

اما لحظۀ با شکوه بعدی لحظه ای بود که احسان بالای سرم بود و تو رو که گریه می کردی آوردند و صورتتو روی پوست صورتم گذاشتند. واااااای... نرم بودی و گرم... تازه... تازۀ تازه بودی... و جالب اینکه به محض تماس با پوست من گریه ات قطع می شد. و وقتی دوباره جدات می کردند گریه می کردی. دلم میخواست دستامو از اونهمه سرم آزاد کنم و بغلت کنم و ببوسمت. صدای گریه ات دوست داشتنی بود. انقدر دوست داشتنی که حس می کردم دنیا در سکوت محضه و فقط صدای توئه که توی گوش دنیا میپیچه. تو رو از روی صورتم برداشتن و باز شروع به گریه کردی. اما وقت بخیه خوردن بود و دکترم مشغول بود. مسوول موسسه رویان که برای بردن خون بند نافت اونجا بود کیسه خون حاوی بند نافتو نشون پدرت داد و رفت. حیف شد... اگه با رویان قرار داد نداشتیم پدرت اجازه داشت بند نافتو ببره... چقدر زیبا بود! فکرشو بکن... ولی نشد. و ازون حیف تر اینکه چند روز بعد متوجه شدیم به علت اینکه مایع شکمی با خون بند ناف قاطی شده عملا خون بلا استفاده و خراب شده و قرارداد ما برای ذخیره این خون در بانک خون رویان برای حفظ سلول های بنیادی تو فسخ شد.

از اتاق عمل به ریکاوری برده شدم و بعد از حدود دو ساعت موندن در اونجا منو به بخش منتقل کردن. یواش یواش از بین رفتن اثر داروی بیحسی رو احساس می کردم ولی هنوز پاهام در اختیار خودم نبود. وقتی منو وارد اتاق می کردن مامان زری رو دیدم که اشک می ریخت و منو میبوسید. بعد یک خرس خیلی بزرگ  و  یک عالمه باد کنکو دیدم که توی اتاقم گذاشته شده بود. خیلی خیلی خوشگل بودن و فضای خشک بیمارستانو به طرز عجیبی لطیف می کردن. فهمیدم که کار احسانه. از دیدن این کار رمانتیکش اشک به چشمم اومد ولی خودش هنوز نیومده بود چون رفته بود خون بند نافتو تحویل پیک رویان بده...

یک ساعت بعد تو رو آوردن. بلوز سفید و شلوار صورتی رنگی تنت کرده بودن و داخل پتوی صورتی رنگی پیچیده و با یک تخت شیشه ای چرخدار آوردنت. مامان زری ذوقتو می کرد و قربون صدقه ات می رفت. گذاشتنت کنار تخت من و من که هنوز اجازه بلند شدن نداشتم فقط نگاهت می کردم. بیصبرانه منتظر لحظه ای بودم که تو رو شیر بدم. اجازه خوردن و آشامیدن نداشتم و به شدت گرسنه و تشنه بودم.

عصر شد و وقت ملاقات. دایی نوید و خانومش و بابا ناصر اومدن و واای که چقدر ذوقتو کردن. یک کیک با شمع صفر برات آورده بودن... . چقدر توی اون لحظات احساس خوشبختی می کردم. بعد از رفتن ملاقاتی ها مامایی اومد و شروع به آموزش شیردهی به من کرد. من هنوز نباید بلند میشدم و به همین خاطر تو رو در حالیکه دراز کشیده بودم روی سینه راست من گذاشتند. وه که چه لحظۀ باشکوهی... . هیچ چیز، باور کن هیچ چیز توی این دنیا زیباتر از شیر دادن به یک نوزاد نحیف و ضعیف نیست. احساس قدرت می کردم؛ احساس شجاعت! حس اینکه یک "انسان" از وجود من تغذیه میشه بهم حس غرور میداد. هنوز هم بعد از گذشت دو ماه از تولدت هر وقت گریه می کنی و تو رو روی سینه ام می گذارم و بهت شیر میدم شگفت زده میشم. شگفت زده میشم از اینکه خداوند چقدر منو لایق دونسته که این فرشته کوچیکشو فقط با وجود من آروم می کنه. هر وقت گرمی وجود کوچیکتو توی آغوشم حس می کنم، تمام غصه های عالم فراموشم میشه، باور کن! انقدر آروم و با اشتیاق شیر می خوری که حس می کنم دارم مهم ترین کار دنیا رو انجام میدم!!!! خنده داره... ولی واقعیه... . این حس هنوز انقدر قویه که همه چیزو فراموش می کنم. فراموش می کنم که شب اول بعد از عمل وقتی برای اولین بار از تخت بیمارستان پایین آوردنم که راه برم تا چه حد درد کشیدم. افت فشار ناشی از درد، سرگیجه و سیاهی رفتن چشمام، و خونریزی و خونریزی و خونریزی.... . هیچ وقت توی زندگیم چنین دردی رو تحمل نکرده بودم و خدا رو شکر می کنم که کوتاه بود. آره نفس من... شیر دادن به تو انقدر لذت بخشه که حتی فراموشم میشم چطور سینه هام به خاطر شیر دادن به تو زخم شدند و تا دو هفته زخم بودند. من برای شیر دادن به تو توی اون دو هفته هر بار از درد چشامو به هم فشار می دادم و بیصدا فریاد میزدم. گاهی از سینه هام خون میومد و درد و سوزش امونمو میبرید. کرم های گرون، پمادهای مختلف، درمان های خانگی ... و من که داشتم تسلیم اون درد میشدم. خدا رو شکر که بهتر شد. به تدریج با خوب شدن زخم ها و کلفت شدن پوست سینه ام درد های من کمتر شدن و لذت شیردهی دوباره به من برگشت.

امروز 12 فروردینه 94 هست و دوماهه شدی. حالا وقتی باهات حرف میزنیم با دقت به دهانمون نگاه می کنی و دهانتو باز و بسته می کنی و گاهی صداهایی از خودت در میاری. حالا وقتی نازت میدم میخندی. وقتی شیر میخوری با دقت به چشم های من خیره میشی . دیگه موقع حمام کردن گریه نمی کنی و حتی به نظر میرسه که لذت هم میبری.

حالا علیرغم همه سختی ها و بحران هایی که در نتیجه احساس کوتاه مدتِ ناخوشایند افسردگی بعد زایمان داشتم، الان واقعا از بودنت خوشحالم. حالا وقتی عکس العمل هاتو در برابر بازی هایی که باهات می کنم میبینم از ته دل شاد میشم. راستی... علاقه عجیبی به موسیقی داری و وقتی برات پخش می کنیم از ته دل میخندی.

رونیکای من! امروز دونستم که یک زن، تنها وقتی بالاترین درجه عشق رو درک می کنه که مادر میشه. و من امروز عاشق ترینم...

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان بهار
28 فروردین 94 16:09
سلام مامان خانوم چرا هیچ خبری از عکسهای نی نی جون نیست ما منتظریم
نگار
پاسخ
عزیزم ببخشید. حتما عکس میذارم. آوای ناز ما رو ببوس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد