رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

تیام

اواخر پنج ماهگی

1394/5/2 22:34
نویسنده : نگار
249 بازدید
اشتراک گذاری

شیرین من

پنج ماه وبیست روزه هستی.

خیلی وقته که میخوام بیام و برات بنویسم اما واقعیت اینه که توی کوچولو تمام وقت منو پر کردی. باورم نمیشد روزی موجودی پیدا بشه که بتونه اینطور تمام وقت و انرژی منو از آن خودش کنه. و فقط خداوند میدونه چقدر این حس زیباست. زیبا و کامل. نمیدونم چرا ولی تو با بودنت داری منو اشباع می کنی. منو اشباع میکنی از حس کامل بودن، مفید بودن، بی نیاز بودن... .

و بالاخره امروز تونستم در سکوت ساعت 10 شب وقتی که تو خوابی و بابا احسان هم سرکاره فرصت رو مغتنم بشمرم و برات از اتفاقای اخیر بگم. دلبندم... امروز فهمیدم توی این دنیا داشتن یک فرزند حس عجیب و شیرینیه. نه فقط به خاطر شیرینی های خود بچه، بلکه به این خاطر که یک موجود ناتوان و بی جون یواش یواش یواش جلوی چشمات قد می کشه و تو در مقام یک مادر اونو با ابتدایی ترین چیزهای این دنیا آشنا می کنی. چون بچه به همه چیز با شگفتی نگاه می کنه. همه چیز براش جالبه و تو به عنوان یک انسان ساز این موجود شگفت زده رو با دنیا آشنا می کنی.... . اواسط اردیبهشت ماه بود که برای اولین بار جغجغه ای که جلو صورتت گرفته بودیم با اراده خودت گرفتی. دستات میلرزیدن و معلوم بود انجام این کار برات سخته ولی با همون دست های لرزون دستاتو دور دسته های جغجغه حلقه کردی و انجامش دادی و.... لحظه قشنگی بود. از اون روز تا الان که نزدیک شش ماهته خیلی دستات قوی شدن و کاملا و به اختیار به سمت اشیا خودت دست دراز می کنی و میگیریشون.

اما ازون مهمتر لحظه باشکوه غلت زدنت بود که من مدت ها بود منتظرش بودم. دقیقا روز 21 خرداد ماه بود که برای اولین بار و با اراده خودت و بدون کمک ما غلت زدی. مادر به فدات.... ازین لحظه تاریخی عکس گرفتم. ... چون این اولین قدم تو برای تحرک و پویایی بود. حس اینکه از یک تیکه گوشت بی حرکت داشتی به موجودی تبدیل میشدی که میخواد راه بره و دنیا رو کشف کنه برام هیجان انگیز بود. تقریبا تا یک ماه بعد از اون تاریخ غلت خوردنت برای خودت عذاب آور بود. چون نمیتونستی به حالت قبل برگردی و موندن در حالت دمر هم به علت ضعیف بودن عضلات گردن و پشت خیلی سخت بود. این بود که هربار که غلت میخوردی مثل بچه لاک پشتی که روی لاکش افتاده شروع به گریه میکردی وما مجبور میشدیم برت گردونیم. هرچند الان در پنج ماه و 20 روزگی هنوز هم نمیتونی به خوبی از حالت دمر به حالت طاق باز تغییر وضعیت بدی ولی در عوض به علت محکم تر شدن عضلات گردنت مدت زمان طولانی تری روی شکم میمونی و البته یاد گرفته ای که برای لحظاتی سرتو زمین بذاری تا خستگیت در بره و بعد باز سرتو بلند کنی. امروز (دوم مرداد94) برای اولین بار دیدم که در حالت دمر به سختی سعی داشتی از زانوهات کمک بگیری و سینه خیز بری.... من برای لحظاتی نفسم توی سینه حبس شد!! البته موفق به سینه خیز رفتن نشدی ولی تلاشت در نوع خودش ستودنی بود!!

از حرکات شیرینی که اخیرا یاد گرفتی اینه که مخصوصا وقت هایی که خوشحالی و کیفت  کوکه، سرتو به چپو راست تکون میدی و به اصطلاح سرسری می کنی. این کارت واقعا شیرین و بامزه است... .

دیگه اینکه به خاطر نزدیک بودن زمان رفتنم به سر کار با مشورت پزشکت از چهار و نیم ماهگیت غذای کمکی رو شروع کردیم. خدا رو شکر اشتهای خیلی خوبی داری و من از غذا دادن بهت خیلی لذت میبرم... . فقط تنها مشکلم یبوست شماست که برامون دردسری شده. از روغن زیتون و ترنجبین گرفته تا آلو و خاکشیر و گلابی بهت دادیم ولی رضایت بخش نیست! کلا از وقتی به غذا افتادی درست و حسابی دفع نداری... . دکترم بردیمت. همین رژیم های غذایی رو داد... ولی....

عشق مامان ممنون که شبها خوب میخوابی. لطفا روزها هم بیشتر بخواب... پدرمونو درآوردی!!!!! ؛-)))

دوستت دارم خوشگلم.

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد