رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

تیام

13 ماهگی

1394/12/18 7:47
نویسنده : نگار
104 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم

این روزها حال عجیبی دارم. دوری از تو منو به مرز جنون می کشه. شب آخری که پیش مامان زری گذاشتمت و اومدم خونه که فرداش با بابا بیایم عسلویه مثل دیوانه ها بالش تو رو بغل کرده بودم و زار می زدم. عکساتو به در یخچال می چسبوندمو قربان صدقه قیافه نازت می رفتم. روی تخت دراز می کشیدم و توی خیالم تصور می کردم که مثل هر شب موقع خوابوندنت بازیگوشی می کنی و میای آروم پیراهنمو از روی شکمم کنار می زنی و مثل طبل بهش می کوبی و از صدایی که ازش در میاد ذوق می کنی. آرام جانم! تو هر لحظه شیرین تر و خواستنی تر از لحظه قبلی و من از سرعت رشد تو شگفت زده میشم. به وضوح وقتی میگم رونیکا دس دسی کن! با اشتیاق دست میزنی. میگم سر سری کن، و انجام میدی. میگم دماغ مامان کو؟ دماغمو میگیری و من باید در جواب این کارت بگم بیق بیق بیق .میپرسم گوشم کو و گوشمو میگیری. میگم رونیکا سر بذار روی شونه مامان و تو سر کوچکت را روی شونه ام می ذاری و من در حالیکه آرام به پشت میزنم برات آواز میخونم. و تو هر چند لحظه یکبار سرتو بلند می کنی و با اشتیاق و لبخند نگاهم می کنی و باز سرتو روی شونه ام میذاری. 

آخ رونیکای من! عاشق دوغ و ماست و گوجه فرنگی هستی. و من از ترس اینکه غذای اصلیتو نخوری مجبورم سر سفره قایمشون کنم تا نبینیشون. چون وقتی ببینی با دست اشاره می کنی و میخوایشون. کلا از خوردن گوجه فرنگی سیر نمیشی. و الانم که تمایل داری با دست غذا بخوری، گوجه های تیکه تیکه شده را از توی ظرف سالاد یا کنار بشقاب من برمیداری و به دهان میذاری. چند روز پیش هم یه گوجه بزرگ را گیر آورده بودی و با چهار دندونی که داری با اشتیاق گازش میزدی و چنان آب گوجه ای راه انداخته بودی که نگو. بگذریم که وقتی از دستت گرفتمش چه جیغ و دادی راه انداختی.

دلبرکم! هرجای جدید و هر چیز جدید و هر آدم جدیدی برای تو هیجان انگیزو قابل توجه کردنه. مثلا عاشق این هستی که چهار دست و پا بری توی دستشویی و حمام و چون من اکثر اوقات درِ این جاها را می بندم، اینجاها برات مثل یه راز کشف نشده است و به همین خاطر هم وقتی یادم میره درشونو ببندم تو از یک لحظه غفلت من استفاده می کنی و یا هیجان و با حداکثر سرعت به سمتشون میری. در مورد کابینت ها هم همین موضوع صادقه. با این تفاوت که من اکثر اوقات اجازه میدم که توی کابینت ها تفتیش و تفحص کنی. البته خودم نظارت می کنم که خدایی نکرده با لوازم شکستنی آسیبی به خودت نزنی.

همچنان با کمک بلند میشی و با کمک لبه ها راه میری. و برای چند ثانیه می تونی دست هاتو ول کنی و بی کمک بایستی. ولی خیلی احتیاط می کنی و تا وقتی مطمئن نیستی که تکیه گاهی نداری دستتو ول نمی کنی.

خوابت خیلی بهتر شده؛ هم خواب شب و هم خواب روز. البته از پنج ماهگی از شیر شب گرفته بودمت ولی عادت داشتی که برای شیر، ساعت پنج صبح پامیشدی و شیرتو میخوردی و دوباره میخوابیدی. ولی تقریبا یکی دو هفته ای هست که نزدیک به 10 ساعت پیوسته می خوابی و حقیقتا من و بابا رو راحت و خوشحال کردی.

عشقم نفسم جون دلم؛ از وقتی چهاردست و پا میری خیلی آروم تر شدی و خیلی کمتر جیغ میزنی. ولی بامزگیِ کارات اینه که گاهی فقط جیغ میزنی که جلب توجه کنی. مثلا وقتی من و بابا داریم با همدیگه حرف میزنیم یهو یه جیغ بنفش می کشی و به محض اینکه من و بابا نگاهت می کنیم میخندی! ای ورووجک... .

شیرین شیرینم! روزهای سختی رو به پایانه! بالاخره با تقاضای انتقالی من به تهران موافقت شد. به زودی به تهران میام و در کنارت خواهم بود. و فقط خدا میدونه که چقدر دلتنگ و بیقرار در کنار تو بودنم... . دوستت دارم.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد