رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

تیام

پروژه پوشك گيري

1396/6/4 11:37
نویسنده : نگار
223 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوست داشتني من

دو سال و نيمه شدي و من عزمم رو جزم كردم كه شما رو از پوشك بگيرم. راستش از هجده ماهگيت همه زير گوشم ميخوندن كه دير شده و شاهد از غيب مي آوردن كه بچه هاشونو زير يه سال از پوشك گرفتن. من با مشاورت صحبت مي كنم و جاهايي كه دانش و مطالعات و تحقيقاتم واقعا جواب نميده و گيج ميشم ازش كمك ميگيرم. نظر ايشون اين بود كه تا دو سال و نيمگيت صبر كنيم.

از چند وقت قبلش نشونه هاي خوبي رو بروز ميدادي كه به نظر مي رسيد براي خلاصي از پوشك آماده اي. من هم يك هفته مرخصي گرفتم و با احتساب روزهاي آخر هفته مجموعاً نه روز رو براي اين پروژه اختصاص دادم. يك جدول ستاره ها تنظيم كردم و جايزه هايي برات در نظر گرفتم. و از روز اول كلا پوشكتو باز كردم و حتي بيرون از خونه و شب ها هم نبستمت. بهت گفته بودم كه از فردا با پوشك خداحافظي مي كنيم و روز قبلش رفته بوديم و به سليقه خودت يك لگن خريده بوديم. روز اول بسيار خوب همكاري كردي و به غير از يكبار بقيه دفعات رو اعلام كردي و من و پدرت بسيار شگفت زده شديم از اينكه تو چقدر خوب و عاقل و دوست داشتني هستي كه انقدر خوب همكاري مي كني و خيالمون راحت شده بود كه براي پروسه از پوشك گرفتن مشكلي نخواهيم داشت. اما دردسر ها از روز دوم شروع شد و اون وقتي بود كه شما دچار يبوست شدي. روز سوم يبوست به دل درد و ناراحتي تبديل شد و شما انقدر ترسيده بودي كه حتي ادرارتم نگه ميداشتي طوري كه در طول شبانه روز يكي دوبار بيشتر ادرار نمي كردي و اون هم بسيار برات ناراحت كننده و آزار دهنده بود. روز سوم بهت دارو دادم و چون دارو گياهي بود و دير اثر مي كرد مقدار دوز دارو رو بيشتر كرديم و اينطوري بود كه روز چهارم دچار بي اختياري مدفوع شدي. هم دلپيچه داشتي هم دل درد و هم پشتت درد مي كرد و مدام در عذاب و گريه بودي و ديگه حاضر نبودي سر لگن هم بشيني. رژيم غذايي پر فيبر و ميوه و سبزيجات و پر از روغن زيتون و چربي ها هم جواب نمي داد و ما از ديدن ناراحتيت به شدت ناراحت بوديم. تمام تلاش هامون بي نتيجه شده بود و بابا احسان اصرار داشت كه ببريمت دكتر. اما من به شدت مقاومت مي كردم. مطمئن بودم كه مشكل تو منشا رواني داره و از ترس ناشي از دردهاي يبوستي ايجاد شده و به زودي رفع ميشه. همينطور ميدونستم با اوضاعي كه شما داشتي دكتر رفتن مساوي بود با افتادن توي سيكل گرفتن نمونه ادرار و آزمايش خون و سونو گرافي و احتمالا همه اينا تو رو بيشتر و بدتر از لحاظ روحي ناراحت مي كرد. اينجا بود كه مشاورت به كمكم اومد و بهم اطمينان داد كه در صورتي كه يبوست رفع بشه اين مشكلات مربوط به ادرار هم رفع ميشه و يه سري پيشنهادات جديد در رابطه با رژيم غذاييت داد كه خوشبختانه مثمر ثمر واقع شد و بعد از گذشت شش روز به وضعيت عادي و طبيعي برگشتي.

هر چند به طور كلي همچنان مشكل يبوست وجود داره و ما سعي مي كنيم با رژيم غذايي كنترلش كنيم اما شما به وضعيت عادي و البته لگنت عادت كردي و خيلي قشنگ دستشوييتو اعلام مي كني و حتي شب ها هم خشك ميموني.

 

شيرين زبونم

الان بسيار قشنگ و روون صحبت مي كني و گاهي با شيرين زبوني هات من و پدرتو متعجب مي كني. حواست به شدت به حرف هايي كه اطرافت زده ميشه جمعه و از اظهار نظرات معلومه كه هيچي از گوش تيزت پنهون نميمونه.

شعر هاي قشنگي ميخوني : توپ سفيدم، يه روز يه آقا خرگوشه،‌ عروسك قشنگ من،‌و ... بسياري از شعرها و ترانه هايي كه برات خونديم يا شنيدي.

علاقه ي بسيار زيادي به كتاب خوندن داري و شب ها كتابي كه دوست داري رو از كتاب خونه ي خودت بر ميداري و از من يا پدرت مي خواي كه برات بخونيم. واسه همينه كه هر وقت مسافرت ميريم شده كه اسباب بازي برات نبرم اما كتاب حتما مي برم.

همچنان به رقص و موسيقي علاقمندي و توي ماشين حتما تقاضا مي كني كه برات آهنگ بذاريم.

خوابت خيلي بهتر از قبل شده و البته مثل خودم شب ها توي خواب حرف مي زني.

بسيار بسيار بسيار مهربوني و با ابراز محبت هاي تماسي و لمسي و ماچ و بغل ميونه خوبي داري. ضمن اينكه هر چند وقت يكبار بهم ميگي مامان دوستت دارم ! من كه غش مي كنم برات.... ديروز هم يهو صورتمو توي دست هاي كوچولوت گرفتي و گفتي :" مامان چقدر چشمات قشنگن!! " من ميميرم برات وقتي اينطوري دلبري مي كني. شب ها قبل خواب بهم ميگي مامان بغلم كن و من از عشق تو منفجر ميشم. گاهي وقت ها فقط مي خوام كه تو رو بو كنم از بس دوستت دارم و ميخوامت.

تخيلت به شدت فعال شده . از زبون اشيا با خودت حرف مي زني و جواب مي دي. برج ميلادو خيلي دوست داري و هر وقت ببينيش بلند ميگي: سلام برج ميلاد، بيدار شدي؟ و از طرف برج با صداي كلفت جواب ميدي. اين موضوع راجع به همه اشياه صدق مي كنه و حتي وقتي از بيرون ميرسيم خونه بلند ميگي: سلاااام خونه قشنگ! و از طرف خونه ميگي: سلام. بعد با تعجب به من ميگي: عه؟ مامان خونه داره حرف ميزنه! صداش از كجا مياد؟؟‌ :)))  خلاصه كه خيلي باحالي!

البته اين تخيل فعالت يكم برامون دردسر ساز شده و اون هم مربوط به اين ميشه كه موجودات خيالي مي ترسوننت. مثلا از حموم تاريك ميترسي. و وقتي درش بازه ازمون ميخواي درشو ببنديم. يا مثلا از بعضي سايه ها مي ترسي و ... . و همين هم باعث شده كتاب "خرگوش كوچولوي ترسو" رو از همه كتابات بيشتر دوس داشته باشي! :)))

روابط اجتماعيت هر روز بهتر ميشه و توي پارك خيلي خوب با بچه ها ارتباط ميگيري و دوست ميشي. تو فكر اينم كه ببرمت كارگاه هاي مادر و كودك تا قبل از مهد رفتن با فضاي بودن كنار بچه ها آشنا بشي. انرژيت زياده اما اصلا شيطون و خرابكار نيستي.

اين تابستون دو تا يك هفته با مامان زري و بابا ناصر رفتي شمال و حسابي عشق كردي. خوشحالم كه بهانه نمي گيري.

خلاصه كه مامان عاشقته و خيلي خوشحاله كه تو هستي

دوستت دارم هزار بار

 

 

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد