رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

تیام

اولین نوشته ها برای تو

1393/5/11 18:35
نویسنده : نگار
381 بازدید
اشتراک گذاری

امروز خیلی اتفاقی فهمیدم که این وبلاگ وجود داره. خیلی خیلی اتفاقی... . داشتم دنبال ورزش های مناسب دوران بارداری می گشتم که به این وبلاگ برخوردم. نوشته های مادری رو دیدم که برای بچه اش، از لحظه ای که فهمیده بود اون یک جایی درونش هست تا همین لحظه که بچه اش دو سالش بود نوشته بود. یادم اومد که نغمه دو ماه پیش به من همین رو گفته بود. گفته بود که حس این روز ها رو برات بنویسم. یک روزی حتما این ها رو خواهی خوند... .

بذار از روزی برات بگم که فهمیدم هستی! پنج شنبه، 8 خرداد 93! عسلویه بودیم و هفته اول کاریمون تازه شروع شده بود. از احسان خواستم بره به شهر و برام بیبی چک بگیره؛ "خارجی باشه حتما!" گرچه اصلاً انتظار اومدنت رو نداشتم و برنامه ریزیمون برای چند ماه دیگه و بعد از دفاع من از پروژۀ فوق لیسانسم بود، ولی یک حسی در من بود. یک حس عجیب که می گفت تو اومدی! انگار دلت می خواسته پا به این دنیا بذاری و تمام این 5، 6 سال که من و احسان از اومدنت جلوگیری می کردیم، منتظر بودی. به احسان که گفتم بیبی چک بگیر، ترید داشت. انگار داشتم دنبال یک کار بیهوده می فرستادمش. احسان به همون اندازه که من از حضورت مطمئن بودم از، نبودنت مطمئن بود.

شب بیبی چک رسید! همون موقع چک کردم. نمی تونستم تا فردا صبح صبر کنم. تمام مدتی که باید صبر می کردم دو دقیقه بود ولی کمتر طول کشید. خط دوم کمرنگ ظاهر شد. همین برای اعلام حضورت کافی بود. بدون اینکه بخوام قلبم شروع به تپیدن کرد. محکم! از دستشویی بیرون اومدم و همونطور که بیبی چک توی دستم بود خبر حضورت رو به احسان دادم. احسان چند متری ازم فاصله داشت و روی تخت دراز کشیده بود. لبخند ناباورانه ای زد که "سر به سرم نذار". اما واقعیت انگار توی چهره ام  و چشمام بود. و همین کافی بود تا حالت چهره اش خیلی زود عوض بشه و حالت جدی به خودش بگیره. اومد روبروم ایستاد و زل زد به بیبی چکی که توی دستم بود. قلبم هنوز می زد، محکم! هر دو ساکت بودیم. انگار هر دو فرصت می خواستیم تا این حقیقت بزرگ رو هضم کنیم. من خیلی سریع باورش کرده بودم و احسان اما ساکت بود، توی بهت بود... التماسش کردم: یک چیزی بگو! اما هیچی نمی گفت. چهرۀ مبهوتش می گفت که باور پدر شدن براش سخته. یک ساعتی طول کشید تا احسان آروم شد، اومد کنارم، آروم در آغوشم کشید، پیشونیمو بوسید و گفت: "خیلی خوشحالم." من هم خوشحال بودم. یک خوشحالی تازه و خاص که انگار جنسش با بقیۀ خوشحالی ها فرق می کنه. اون شب تا صبح خوابم نبرد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاطره
12 مرداد 93 12:08
سلام نگار عزیزم برای حضور فرشته در دلت تبریک می گم منم به فرشته کوچولو توی دلم دارم خوشحال میشم با هم در ارتباط باشیم
لیلا
24 مرداد 93 10:53
جووونم فدای احساس قشنگت... امیدوارم خوشحالی بی وصفی با اومدنش در سراسر زندگیت حاکم بشه خانوم نازم...
زهرا
5 مهر 93 17:10
سلام عزیزم.......از بین نی نی های آنلاین پیدات کردم خیلی خوشحالم بخاطر حس قشنگت........پیش منم بیا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد