صدای تپش قلبت
شنیدن تپش قلبت بزرگترین اتفاق زندگی من بود!
7 تیر 93 :
9 هفته و دو روزت بود و 24 میلیمتر طول قدت، و با این وجود "قلب داشتی"!
هرگز در تصوراتم نمی گنجید که یک موجود 24 میلیمتری قلب داشته باشه و اون قلب بتپه! ولی تو داشتی! یک قلب قوی که 167 تا در دقیقه می زد: گوپ گوپ گوپ گوپ...
مونیتور صفحۀ سونوگرافی یک لکۀ سیاه رنگو نشون می داد که خبر از وجود تو توی رحم من بود. اصلا شبیه انسان نبودی! بیشتر شبیه یک لوبیا یا یک میگوی کوچولو بودی. هرچی سعی کردم تشخیص بدم سر و تهت کجاست موفق نشدم! ولی خوب.... دکتر می گفت که اون تویی و خدا رو شکر همه چیز خوبه.... اما مهم تر این بود که او لوبیای کوچک سحر آمیز من، قلب داشت! قلبی که داشت 167 تا در دقیقه می زد، بی وقفه! و من برای اولین بار تور رو به عنوان یک انسان، یک موجود زنده، یک بخشی از حیات درون خودم حس کردم. میخواستم در اون لحظه داد بکشم، فریاد بکشم و برم بیرون و به همه بگم که من توی شکمم یک موجود 24 میلیمتری دارم که قلب داره و اون قلب می تپه! انگار یک معجزه... انگار یک مسیح درون من نهفته بود....
از سونو که اومدم بیرون رفتم دستشویی و های های از شدت خوشحالی و هیجان گریه کردم! حیف که احسان نبود... کجا بود؟؟؟ یا سکو یا دوره اصفهان.... یادم نیست. مهم نبود. من دیگه تنها نبودم. اون روز با خودم عهد کردم در تمام طول زندگیم کاری کنم که قلب کوچولوت پر از عشق بشه؛ پر از مهربونی؛ پر از عاطفه...