رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

تیام

ابتدای ماه هشتم

1393/9/21 7:12
نویسنده : نگار
471 بازدید
اشتراک گذاری

32 هفته تمام...

این مدت اتفاق خاصی نیفتاده. جز چند تا مورد که امروز می خوام برات بگم. خدا رو شکر بارداری آروم و بی دغدغه ای رو سپری می کنم. قبلا هم گفتم، تو دختر آرومی بودی برای مامان. دو هفته پیش که رفتیم سونوگرافی وزنت 1800 گرم بود، چرخیده بودی و قلبت منظم می زد

برای اینکه می خوام (انشالله) به صورت طبیعی تور رو به دنیا بیارم رفتم بیمارستان صارم و از یکی از پزشک های اونجا وقت گرفتم و تشکیل پرونده دادم. این مدت هم مرتب به کلاس های ورزش مخصوص دوران بارداری (آکوآژیمناستیک) رفتم که خیلی خوب و آرامش بخش بود

همچنان به پزشک درمانگاه نفت هم مراجعه می کنم و تحت نظر اونا هستم. مجوز پرواز رو هم از همین خانم دکتر نفت می گیرم. آخه می دونی...؟  این یکی دو سری آخر واسه اومدن به عسلویه توی فرودگاه خیلی بهم گیر میدن. حسابی بزرگ شدی و دیگه نمیتونم به کمک مانتوهای گل و گشاد قایمت کنم! این دفعه که مجبور شدم تاییدیه پزشکی هوایی ماهان رو هم بگیرم. خدا خیر بده این خانم دکتر نفت رو که حداقل هفته های بارداری رو برام کمتر می زنه وگرنه اصلا نمی تونستم بیام. این سری هم اومدم که دیگه برای بار آخر باشه و بعد هم مرخصی می گیرم.

شب ها زیاد خوب نمی خوابم. هم کمرم توی خواب درد می گیره و هم ماهیچه های پشت کتفم. گاهی مجبور می شم بابا رو بیدار کنم که آروم پشتمو ماساژ بده چون واقعا گاهی توی غلت زدن دچار مشکل می شم. تقریبا هر بار برای هر غلتی بیدار میشم، ناله می کنم و دوباره می خوابم. دلم برای طاق باز خوابیدن تنگ شده، جالبه نه؟ همه خانوم های باردار حسرت خوابیدن روی شکم رو دارن و من حسرت طاق باز خوابیدن! هرچند گاهی واقعا بی اختیار توی خواب می غلتم و طاق باز می خوابم ولی چیزی نمی گذره که نفسم تنگ میشه و مجبور میشم دوباره به پهلو برگردم، تازه اونموقع چنان تپش قلبی منو می گیره که به زحمت آرومش می کنم. اگه به خاطر تنگی نفس بیدار نشم، ترس "انسداد رگ اجوف تحتانی!!!" و عدم خونرسانی به تو وادارم می کنه برگردم. خلاصه ماجرایی دارم با خوابیدن... گاهی با خودم فکر می کنم شاید خدا داره آماده ام می کنه که بتونم نخوابیدن های شبانه رو تحمل کنم تا وقتی تو میای بتونم بیدار بمونم و مثلا شیرت بدم...

این مدت یک اتفاق غم انگیز دیگه هم افتاد... . عمه مریم که باردار بود و قرار بود بچه اش یک ماه زودتر از شما به دنیا بیاد، دو ماه پیش دچار درد میشه و متاسفانه بچه اش رو سزارین می کنن ولی بچه نمیمونه و فوت میشه... . به من نگفتن که ناراحت نشم. طفلی عمه ات... خیلی غصه داره....

نازنینم

همچنان با حرکاتت توی شکمم عشق می کنم. حرکاتت از حالت ضربه زدن به حالت حرکتی و موجی تبدیل شده. این روزها سعی می کنم با توجه به حالت سر و تهی که توی شکمم داری، حدس بزنم که کدوم یک از اعضای بدنت در کجای شکمم قرار داره و این موضوع اساساً تبدیل شده به یکی از سرگرمی های من و بابا. گاهی که یک  قلمبه کوچیک از یک گوشه شکمم میزنه بیرون مثلا حدس میزنیم که دست مشت شدته و یا وقتی مثلا این قلمبه بزرگتر باشه حدس می زنیم مثلا زانوته و ... . گاهی محلی که روی پوستم برآمده شده رو آروم نوازش می کنم و آروم فشار می دم، بعد تو سریع خودتو جمع می کنی و دوباره از یک جای دیگه نزدیک همون منطقه میزنی بیرون! و من باز این بازی رو تکرار می کنم. از این بازی ها می فهمم که حس لامسه ات کامل شده و کاملا نسبت به حرکات و ضربات آگاهی داری. نسبت به صداها هم کاملاً آگاه شدی... . وقتی حرکاتت شدیده آروم باهات حرف می زنم و نوازشت می کنم. جالبه بدونی که با شنیدن صدای من کاملاً بی حرکت میشی. انگار که داری با تمام وجود گوش میدی. حتی وقتی مستقیم با خودت حرف نمیزنم و مخاطبم کس دیگه ای هست (مثلا پای تلفنم) باز هم بی حرکت و آروم میشی. برعکس وقتاییه که توی فضای بیرون سر وصداهای بلندی می شنوی. مثلاً وقتی دارم فیلم میبینم کاملا واکنش نشون میدی و حرکاتت تند و سریع میشه، انگار فرق این صداها رو کاملاً متوجه میشی.

عزیزدلم... من و بابا شدیدا دلتنگت هستیم. هرچند اینجا بودنت، توی شکمم هم یک لطف خاصی داره. چند روز پیش وقتی داشتم برای بابا احسان می گفتم که تو گاهی چنان توی پهلوهام حرکت می کنی که قلقلکم میشه، بابا با حسرت نگام کرد و اعتراف کرد که دلش میخواد بارداری رو تجربه کنه...! دوست دارم بهت بگم که زودتر بیا ولی دلم نمیاد... دلم میخواد انقدر بمونی که رشدت کامل کامل بشه و حسابی وزن بگیری. دوستت دارم ماه نازم.

 

 

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان عسل 
26 آذر 93 17:35
سلاااااام نگارم فدات بشم خداروشکرکه بارداری بدون مشکل وآرومی روسپری میکنی این برای نی نی کوچولومون هم خیلی خوبه ایشالله تاآخرهم همینطوری باشه...اگه میم مشکلات روبرداریم شیرینیش می مونه یلدای شکلاتی روبرات آرزومیکنم خوش باشی فدااااات
مامان ستيا
27 آذر 93 0:59
واااي خانومي با خوندن متنت و حال و هواي صفحت كه همش بوي بارداري و روزهاي اسمونيش مي ده دلم يه جوري شد. كاهي واقعا دلم تنك مي شه واسه شيريني هاش.تو هم لذت ببر و قدر بدون جون خيلي زود مي كذره خيلي زود... عزيزم ممنون كه به صفحم سر زدي
مامان بهار
7 دی 93 15:48
انشاله بارداریه خوب و زایمان راحتی داشته باشی.
لیلا
14 دی 93 7:51
ای جوووونم فداش... پس کی به دنیا میاد ای دختر...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد