رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

تیام

دخترک

1393/6/15 1:56
نویسنده : نگار
205 بازدید
اشتراک گذاری

93/6/11

تو یک دختر هستی...

امروز بعد ازاینکه بالاخره از پروژۀ ارشدم  با نمرۀ 19/75 دفاع کردم؛ وقتی بالاخره خودخواهی ها و مشغله های درسی بهم فرصتی دادند که با تو نازنینم دیداری کنم؛ و بالاخره وقتی همه چیز کنار رفت تا فقط من باشم و تو و دنیایی که پیش رو داریم؛ تصویرتو روی صفحه مانیتور سونوگرافی دیدم... چه بزرگ شده بودی نازنینم! ستون فقراتت، دنده هات و تک تک انگشت های دستها و پاهات به خوبی قابل تشخیص بودند. دیگه از اون لوبیای انسان نمای دو ماه پیش خبری نبود! حتی قلبت، به شکل یک حفرۀ سیاه و قدرتمند اونجا می کوبید؛ و من تصویر قلبت رو به چشم می دیدم! تو داشتی تبدیل به یک انسان کامل می شدی... انسانی که هیمه چیزِ یک انسان رو داشت؛ و تکون می خورد. و البته مطابق اونچه که دکتر در نتیجه سونوگرافی نوشت دارای "حرکات فعال" بودی... . اعتراف می کنم که خیلی سعی کردم تا قبل از اینکه دکتر حرفی بزنه جنسیتت روخودم تشخیص بدم. قبلاً بهت گفته بودم، تو برای من یک راز هستی. رازی که از سینه ام به رحمم رسیده و حالا اونجاست. نمی خواستم این رازو جز خودم کسی بدونه. حتی پدرت که مثل دفعۀ قبل مشتاق و هیجان زده به تصویرت خیره شده بود و گهگاهی اعضای بدنت رو نشون من می داد! سونوگرافی تموم شد و دکتر هیچ نگفت جز اینکه: خدا رو شکر سالمه و مشکل خاصی وجود نداره!

-جنسیتش؟ دختره یا پسر؟

-جنسیتش... دختره!

حس کردم دکتر این جمله را با حالت خاصی ادا کرد. انگار از حرف زدن راجع به جنسیتت پیش من و پدرت شرم داشته باشه؛ و من این حس رو کمی بعد فهمیدم. کمی بعد از اینکه تمام وجودم غرق در خوشحالی شده بود. میدونی دختر بودنت تمام آرزوی من بود. آرزویی که از بس فکر می کردم نشدنی باشه، برام غیر قابل تصور شده بود و به همین علت فکر می کردم که پسر هستی... . از شدت ذوق، همونجا توی سونوگرافی، آروم با مشت به سینه پدرت زدم و گفتم: "یک دختر داریم..." . و خندیدم... مهار خنده ها برام ممکن نبود! یک نفس راحت کشیدم. نفسی که بهم می گفت دیگه تنها نخواهم بود. همدمم؛ دخترم؛ خواهرم؛ مادرم؛ و خلاصۀ تمام خوبی های زنانه در من بود؛ در شکم من! من و تو در زنانگی به اوج می رسیم. به اوج خلقت، به اوج زیبایی، به اوج ناز... و تو در من بارور شده بودی. حس می کردم با حضور تو روح خلقت در من دو چندان شده:

- و هر کودکی که به دنیا می آید نشانه این است که خدا هنوز از انسان نا امید نیست.

نازنینم! به زودی خواهی فهمید که روح خلقت و زایندگی در تو به ودیعه گذاشته شده تا دنیا ادامه پیدا کنه! به تبعیض ها و برتری جویی های مردانه اعتنایی نکن! به تو خواهند گفت که "نطفه از مرده" یا اینکه "اصل و نصب از پدره" و یا اینکه "خود زن هم از مرد آفریده شده" !! روشن فکر نماهایِ مردسالارِ زن ستیزی رو خواهی دید که با این حرف ها تو رو به رگبار می بندند... توجه نکن! و همیشه به یاد بیار که از "زن" متولد شدی.... هرچند دنیای ما تلفیقی از تضادهاست. هیچ سفیدی بدون وجود سیاه معنا نداره؛ همانطور که هیچ شبی بی حضور روز؛ و انسان هم زاییدۀ همین تضاده... همین تضاد "زن" و "مرد"... 

خوب من! از تبعیض ها رنج خواهی برد! دنیای ما دنیای مردسالاریه... برای اثبات هر قدم کوچکی که بر خواهی داشت، برای اثبات هر حرف حقی که خواهی زد، برای گرفتن کوچکترین حقوقت خواهی جنگید؛ دنیا دنیای مردانه است... . و این نبردها تو رو قوی تر خواهد کرد. یاد خواهی گرفت که برای احقاق حقوقت نه از ابزارهای زنانه ات، که از هوش زنانه ات بهره ببری. در این دنیا خواهی نخواهی اولین جلوه ای که از تو خواهند دید جلوۀ ظاهرته و این به تو بستگی داره که در نشون دادن  منش، کمالات، خصایص اخلاقی و ثبات عقلی و اجتماعیت-بدون اتکا به جلوه های زنانه- موفق عمل کنی.

زیبای من! از دختر بودنت خیلی شاد شدم. از اینکه کسی خواهد بود، در ادامۀ این روزگار، که زنانه درکش کنم و زنانه درکم کنه. از اینکه می دونم نطفۀ دختر در شرایط سخت شکل می گیره و دووم میاره. ولی در عین حال کمی غمگینم... از فکر تحمل رنج های زنانه ای که خواهی کشید میلرزم: بلوغ... بارداری... زایمان... . و کدوم مردیه که اینها رو بفهمه؟!

تو رو به دستان مهربونی میسپرم که خالق تو بوده... می دونم که با حضورت رحمت و برکت به زندگی ما خواهد اومد... منتظرتم...

راستی چرا در انتهای هفته هجدهم من تکون های تورو هنوز حس نمی کنم؟

پسندها (2)

نظرات (3)

لیلا
19 شهریور 93 17:03
جووونم فدای نی نی نازت نگار جونم... خیلی خیلی خوشحالم که دختره... دختر خیلی نازه
نگار
پاسخ
فدای تو لیلا جونم... ممنون که به وبلاگ من سر میزنی... خدا انشالله نگهدارت باشه و یک دختر خوشگل قسمتت بشه ، بوس
مامان کیان
3 مهر 93 1:09
سلام عزیزم چقدر قشنگ نوشتی چشمام پر از اشک شد به دخمل نازت حسودیم شد .مطمئنم اگه کوچولوت یه روز این متن رو بخونه به داشتن مادری مثل شما افتخار می کنه .
مامان عسل 
4 آبان 93 10:15
چه باسعادت خداخیلی دوست داره نگااااااارم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد