13 ماهگی
دخترکم این روزها حال عجیبی دارم. دوری از تو منو به مرز جنون می کشه. شب آخری که پیش مامان زری گذاشتمت و اومدم خونه که فرداش با بابا بیایم عسلویه مثل دیوانه ها بالش تو رو بغل کرده بودم و زار می زدم. عکساتو به در یخچال می چسبوندمو قربان صدقه قیافه نازت می رفتم. روی تخت دراز می کشیدم و توی خیالم تصور می کردم که مثل هر شب موقع خوابوندنت بازیگوشی می کنی و میای آروم پیراهنمو از روی شکمم کنار می زنی و مثل طبل بهش می کوبی و از صدایی که ازش در میاد ذوق می کنی. آرام جانم! تو هر لحظه شیرین تر و خواستنی تر از لحظه قبلی و من از سرعت رشد تو شگفت زده میشم. به وضوح وقتی میگم رونیکا دس دسی کن! با اشتیاق دست میزنی. میگم سر سری کن، و انجام میدی. میگم دماغ ما...
نویسنده :
نگار
7:47