رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

تیام

دو سالگي

عشق كوچكم دو سال از عمر پر بركتت مي گذره و من هر روز بيشتر و بيشتر عاشق و شيفته ت ميشم. مهم نيست كه عمر وبلاگ نويسي به سر اومده مهم نيست كه فيسبوك و اينستاگرام ابزار به روز تري براي ثبت ديجيتال وقايعه مهم نيست كه هيشكي به اين وبلاگ سر نمي زنه مهم نيست كه وقت نمي كنم هر روز و هر روز خاطرات لحظه به لحظه ت رو ثبت كنم مهم اينه كه تو هستي و اين وبلاگ هست و شده يه دفتر خاطرات ديجيتال كه يه روز مي خونيش و برات جالب خواهد بود كه اين روزهايي كه گذشته و تو ازشون چيزي خاطرت نيست براي من با چه عشق و شور و لذتي گذشته. دو ساله شدي دلبركم و هراس من براي حرف نزدن تو (يا به تعبيري دير حرف زدنت در مقايسه با ديگر كودكاني كه ميشناختم) به پا...
27 بهمن 1395

بيا بيا بيرون بيا

سلام عشق من ميخواستم بذارم وبلگتو مصادف با تولد دوسالگيت آپديت كنم ولي دلم نيومد اين مطلبو الان نذارم. راستش توي چند وقت اخير ما با كار كردن شكمت يكم مشكل داشتيم. پيش ميومد كه براي چندين روز شكمت كار نكنه و اذيت بشي. يكي از كارهايي كه من مي كردم اين بود كه تو رو به صورت وضعيت لگن بغل مي كردم و برات مي خوندم: بيا بيا بيرون بيا از دل من بيرون بيا با اين فشار با اون فشار بيرون بيا بيا بيا درست مثل قصه شلغم گردن كلفت كه از دل خاك بيرون نميومد و كشاورز و بقيه اهل و عيالش براش مي خوندن: بيا بيا بيرون بيا از دل خاك بيرون بيا با اين تكون يا اون تكون بيرون بيا بيا بيا   حالا ديگه خودت هم عادت...
6 بهمن 1395

شيرين شيرين؛ شيرين تر

رونيكاي شيرين من 21 ماه تمام داري و وارد ماه 22 از زندگي پر بركتت شدي. اين روزها انقدر شيرين و بامزه شدي كه دلم ميخواد هر روز بيام و از شيرين كاري هاي تازه ات بنويسم. انقدر خواستني و ناز شدي كه هيشكي مخصوصا بابا احسان نميتونه ازت دل بكنه و معمولا روزهاي آخري كه تهرانه و دوره ي استراحتش در حال تمام شدنه دلش برات ضعف مي ره و مدام به من ميگه كه : خوش به حالت كه مرتب پيش رونيكايي... .  دايره كلماتت خيلي بيشتر شده :  دَ دَ ( كه عاشق ددر هستي و گاهي با ذوق مي گي دَدَيي) آب شير (كه با يك حالت درمانده و التماس كنان مي گي. آخه خيلي شيرو دوست داري... ) پي پي (گاهي كه پي پي مي كني مياي مي گي پي پي و وقتي ميپرسم پي پي چيه:...
15 آبان 1395

اولين كلمات

عشق من سلام 29 شهريور 95 و شما 19 ماه و نيمه هستي راسته كه ميگن سن 18 ماهگي نقطه عطف زندگي بچه هاست. تو واقعا بزرگ شدي. تلاشي كه واسه حرف زدن مي كني قابل ستايشه . مرتب مي خواهي با كلمات نامفهوم منظورتو برسوني كه البته من در اكثر مواقع متوجه ميشم ولي خب گاهي  وقت ها هم واقعا متوجه منظورت نميشم. چند وقتي هست كه منو بيشتر ماما صدا مي كني تا بابا. هرچند هنوز گاهي هم بهم بابا ميگي... ولي بيخيال ! چند وقت پيش كه داشتم با عروسكت كه به شكل سگ بود باهات بازي مي كردم و صداي هاپ هاپ در مياوردم ناگهان متوجه شدم كه داري مي گي " هاپ". خيلي آروم و با ناز مي گفتي هاپ و من اولش باورم نميشد. بعد چند بار ازت پرسيدم هاپو چي ميگه: گف...
29 شهريور 1395

كچل كچل كلاچه

زيباي نازنينم درست همون روزي كه پست مربوط به 18 ماهگيتو گذاشتم واكسن 18 ماهگي رو زدي. و چه سخت بود.... اصولا تو بسيار بچه مقاومي در برابر درد هستي و جز در مواردي كه واقعا دردت نياد گريه نمي كني. (البته اينم بگم كه من خيلي سعي كردم تو رو از درد نترسونم. مثلا وقت هايي كه زمين مي خوري اصلا به روي خودم نميارم . حتي گاهي كه كمي دردت مي گيره فقط قيافه ات كمي توي هم ميره و بعد كه ميبيني من و پدرت اصلا واكنش خاصي نشون نميديم متوجه ميشي كه اتفاق خاصي نيفتاده) . به همين دليل هم وقت هايي كه از درد گريه مي كني مي فهمم كه واقعا داري درد مي كشي و بهونه گيري الكي نيست. واكسن سخت 18 ماهگي را يكي توي دست و ديگري توي پات زدن. چند ساعت اول خوب بودي ام...
25 مرداد 1395

18 ماهگي

زيباي من امروز 18 ماهه شدي تو دختر باهوش، پر انرژي و بسيار جدي هستي. انقدر جدي كه گاهي از شنيدن صداي خنده هات ذوق مرگ ميشم :)) . همه حرف هايي كه بهت ميزنم رو مي فهمي و دستورات يك جمله اي و گاهاً دو جمله اي رو اجرا مي كني. بسيار عاقلي! و بسيار محتاط! و من خدا رو شكر مي كنم كه هنوز بي كله و بي هوا نشدي. از هرجايي كه يخواي بري بالا و يا براي اولين بار رد بشي همه جوانبو مي سنجي. وقتي هم كه نه ميشنوي (ازونجايي كه تمام سعيمونو مي كنيم كه كمتر بهت نه بگيم چون به لحاظ تربيتي تا دو سالگي بايد تجربه كني و اصولا تا اون موقع تربيت ناپذيري و معني خوب و بدو نميفهمي) با اينحال بسيار خوب و معقول در برابر نه واكنش نشون ميدي. عاشق آب بازي و حما...
12 مرداد 1395

15 ماهگي

دلبركم 15 ماه تمام داري و قدم هات هر روز محكم تر ميشه. از وقتي راه افتادي ديگه دوست نداري بشيني و تمام انرژیتو صرف راه رفتن و كشف دنياي اطرافت مي كني. و چقدر آروم تر شدي.... توي سه ماه گذشته به شدت جيغ جيغو شده بودي و گاهي واقعا كلافه ام ميكردي. ولي از وقتي راه ميري خيييييلي كمتر جيغ مي كشي. هر روز راه ميري توي خونه، از اين اتاق به اون اتاق، روزي صد بار كشوها را باز و بسته مي كني و وسايل توشونو در مياري. اگه جايي باشيم كه فضا بازه و وسايل كمتري هست صد بار اون فضا رو بالا و پايين مي كني. اصولا جديدا از توانايي راه رفتنت بسيار لذت ميبري و ذوق مي كني. تمايل عجيبي به بلند كردن اجسام سنگين با دو تا دستت و راه رفتن با اونا داري. تعادلت در...
18 ارديبهشت 1395

اولين قدم ها؛ كمي قبل از 14 ماهي

بالاخره قدم برداشتي... فكر مي كنم هيچ حسي توي دنيا براي يك مادر زيباتر از لحظه قدم برداشتن فرزندش نيست. كاش مي شد احساس رو توصيف كرد. كاش ميشد اون غرور، اون شادي، اون حس عميق ديدن لحظه اي قدم برداشتن موجود بي رمق و ضعيف 14 ماه پيش رو به تصوير كشيد. ولي حيف... در ازاي همه ي اينها مي تونم فقط بگم من اون لحظه پر كشيدم. عيد 95 بود. دقيقا روز سوم عيد. و من و بابا احسان به همراه عمو احمد و خانومش رفته بوديم خونه ي پسرخاله بابا يعني هادي و خانومش. من مشغول گرم كردن شير بودم برات و بقيه مشغول بازي كردن با شما. داشتن با يه سيب تو رو كه ايستاده بودي و دستت رو به در گرفته بودي به راه رفتن تشويق مي كردن كه يكهو فرياد شاديشون بلند شد كه : رونيكا يك...
15 فروردين 1395
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد