رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

تیام

كچل كچل كلاچه

زيباي نازنينم درست همون روزي كه پست مربوط به 18 ماهگيتو گذاشتم واكسن 18 ماهگي رو زدي. و چه سخت بود.... اصولا تو بسيار بچه مقاومي در برابر درد هستي و جز در مواردي كه واقعا دردت نياد گريه نمي كني. (البته اينم بگم كه من خيلي سعي كردم تو رو از درد نترسونم. مثلا وقت هايي كه زمين مي خوري اصلا به روي خودم نميارم . حتي گاهي كه كمي دردت مي گيره فقط قيافه ات كمي توي هم ميره و بعد كه ميبيني من و پدرت اصلا واكنش خاصي نشون نميديم متوجه ميشي كه اتفاق خاصي نيفتاده) . به همين دليل هم وقت هايي كه از درد گريه مي كني مي فهمم كه واقعا داري درد مي كشي و بهونه گيري الكي نيست. واكسن سخت 18 ماهگي را يكي توي دست و ديگري توي پات زدن. چند ساعت اول خوب بودي ام...
25 مرداد 1395

18 ماهگي

زيباي من امروز 18 ماهه شدي تو دختر باهوش، پر انرژي و بسيار جدي هستي. انقدر جدي كه گاهي از شنيدن صداي خنده هات ذوق مرگ ميشم :)) . همه حرف هايي كه بهت ميزنم رو مي فهمي و دستورات يك جمله اي و گاهاً دو جمله اي رو اجرا مي كني. بسيار عاقلي! و بسيار محتاط! و من خدا رو شكر مي كنم كه هنوز بي كله و بي هوا نشدي. از هرجايي كه يخواي بري بالا و يا براي اولين بار رد بشي همه جوانبو مي سنجي. وقتي هم كه نه ميشنوي (ازونجايي كه تمام سعيمونو مي كنيم كه كمتر بهت نه بگيم چون به لحاظ تربيتي تا دو سالگي بايد تجربه كني و اصولا تا اون موقع تربيت ناپذيري و معني خوب و بدو نميفهمي) با اينحال بسيار خوب و معقول در برابر نه واكنش نشون ميدي. عاشق آب بازي و حما...
12 مرداد 1395

15 ماهگي

دلبركم 15 ماه تمام داري و قدم هات هر روز محكم تر ميشه. از وقتي راه افتادي ديگه دوست نداري بشيني و تمام انرژیتو صرف راه رفتن و كشف دنياي اطرافت مي كني. و چقدر آروم تر شدي.... توي سه ماه گذشته به شدت جيغ جيغو شده بودي و گاهي واقعا كلافه ام ميكردي. ولي از وقتي راه ميري خيييييلي كمتر جيغ مي كشي. هر روز راه ميري توي خونه، از اين اتاق به اون اتاق، روزي صد بار كشوها را باز و بسته مي كني و وسايل توشونو در مياري. اگه جايي باشيم كه فضا بازه و وسايل كمتري هست صد بار اون فضا رو بالا و پايين مي كني. اصولا جديدا از توانايي راه رفتنت بسيار لذت ميبري و ذوق مي كني. تمايل عجيبي به بلند كردن اجسام سنگين با دو تا دستت و راه رفتن با اونا داري. تعادلت در...
18 ارديبهشت 1395

اولين قدم ها؛ كمي قبل از 14 ماهي

بالاخره قدم برداشتي... فكر مي كنم هيچ حسي توي دنيا براي يك مادر زيباتر از لحظه قدم برداشتن فرزندش نيست. كاش مي شد احساس رو توصيف كرد. كاش ميشد اون غرور، اون شادي، اون حس عميق ديدن لحظه اي قدم برداشتن موجود بي رمق و ضعيف 14 ماه پيش رو به تصوير كشيد. ولي حيف... در ازاي همه ي اينها مي تونم فقط بگم من اون لحظه پر كشيدم. عيد 95 بود. دقيقا روز سوم عيد. و من و بابا احسان به همراه عمو احمد و خانومش رفته بوديم خونه ي پسرخاله بابا يعني هادي و خانومش. من مشغول گرم كردن شير بودم برات و بقيه مشغول بازي كردن با شما. داشتن با يه سيب تو رو كه ايستاده بودي و دستت رو به در گرفته بودي به راه رفتن تشويق مي كردن كه يكهو فرياد شاديشون بلند شد كه : رونيكا يك...
15 فروردين 1395

13 ماهگی

دخترکم این روزها حال عجیبی دارم. دوری از تو منو به مرز جنون می کشه. شب آخری که پیش مامان زری گذاشتمت و اومدم خونه که فرداش با بابا بیایم عسلویه مثل دیوانه ها بالش تو رو بغل کرده بودم و زار می زدم. عکساتو به در یخچال می چسبوندمو قربان صدقه قیافه نازت می رفتم. روی تخت دراز می کشیدم و توی خیالم تصور می کردم که مثل هر شب موقع خوابوندنت بازیگوشی می کنی و میای آروم پیراهنمو از روی شکمم کنار می زنی و مثل طبل بهش می کوبی و از صدایی که ازش در میاد ذوق می کنی. آرام جانم! تو هر لحظه شیرین تر و خواستنی تر از لحظه قبلی و من از سرعت رشد تو شگفت زده میشم. به وضوح وقتی میگم رونیکا دس دسی کن! با اشتیاق دست میزنی. میگم سر سری کن، و انجام میدی. میگم دماغ ما...
18 اسفند 1394

یک سالگی

دخترکم   یکساله شدی. جشن کوچکی برات گرفتیم. و برای عکاسی به آتلیه بردیمت... می ایستی، با کمک. به من میگی : "ما" و کلمه "آقا" رو به شکل ها و آهنگ های مختلف بیان می کنی. قبلا "عمه" و "بابا" هم می گفتی اما الان دیگه کمتر می گی. کلمه "نه" رو به خوبی با مفهومش بلدی. یعنی هرموقع چیزی رو نخوای بلند و محکم در حالیکه سرتو به چپ و راست تکون می دی میگی "نه" یا "نه نه نه" سر لگن میشی و جیش و گاه پی پی می کنی چراغ و ساعت رو میشناسی و وقتی ازت میپرسیم نشونمون میدی. عاشق ددر هستی و وقتی میگم در کو: به آیفون اشاره می کنی. با آهنگ های شاد و کودکانه نانای می کنی. ...
22 بهمن 1394

چهار دست و پا ده ماه و نیمگی برای اولین بار

سلام عشقم امروز آخرین روز دوری از تو بعد از 12 روزه 12 روز تلخ و طاقت فرسا... امروز دل توی دلم نیست. و دارم پر میکشم.  میدونی چیه؟ یادته گفتم چارچنگولی نرفتی... و سینه خیز هم نرفتی... ویادته که گفتم خیلی دلم میخواد در این حالت ببینمت؟ خب... توی این 12 روز تو چهار دست و پا رفته ای... و من نبودم که ببینم... ولی خیییییلی خوشحالم. فقط فیلماتو دیدم. و خدا میدونه چه ذوقی کردم. ای جاااانم... چرا این حس انقدر خوشاینده... چطور من اینهمه عاشقم؟ و پدرت... که اونم وسط دریاست و نفسش ازشنیدن این خبر حبس شد و پر کشید از شادی... عشقمی عمرمی تمام دنیامی رونیکا دوستت دارم
29 آذر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد