رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

تیام

اولین تکان ها

ابتدای هفته 21 هستم. یک هفته ای میشه.... اعتراف می کنم از ابتدای بارداریم منتظر این روزها بودم. از وقتی فهمیدم باید از هفتۀ 18 به بعد منتظر تکان های تو باشم، هی رفتم و هی پرسیدم و هی مطالعه کردم و ... انقدر رفتم و رفتم و رفتم تا ببینم این تکون تکون ها شبیه چیه؟ و من باید انتظار چی رو داشته باشم. بعضی ها می گفتن شبیه ترکیدن یک پاپ کورن؛ بعضی ها می گفتن مثل پرپر زدن پروانه؛ بعضی ها هم می گفتن مثل نبضه؛ یا مثل خالی شدن ته دلت... ولی تکون های تو شبیه همه اینها هست و شبیه هیچ کدوم نیست. گاهی از زیر پوستم ضربه های آرومی میزنی طوری که قلقلکم میاد. گاهی چشمامو می بندم و تو رو تصور می کنم که داری کش و قوس میای و مثلا یکهو دستت میخوره به بالا...
29 شهريور 1393

اتاق تازه...

هر چیز تازه ای ذوق داره...  دیروز وسایل تخت و کمدت رو خریدیم؛ با این حساب میشه گفت بخش اعظم سیسمونی شما تامین شد. چند روز پیش هم رفتیم خیابون بهار و کلی از خرده ریز های مورد نیازت رو خریدیم. نمی دونی چه ذوقی دارم. همه چیزهایی که توی مغازه ها برای نوزادها گذاشتن، به طرز عجیبی هیجان آور و زیبا هستن. دلم می خواد همه اش رو برات بگیرم... حیف که اتاقت خیلی کوچیکه و من باید برای خرید هر تکه از وسایلت اول فکر جاشو بکنم... . این چند روز که دنبال تخت وکمدت بودیم، بابا احسان مدام متر دستش بود و ابعاد وسایلی که میدیدیم رو اندازه می زد و برای جادادنشون حساب و کتاب می کرد. یافت آباد رو زیر و رو کردیم، به نمایشگاه "مادر، کودک، نوزاد" هم س...
21 شهريور 1393

دخترک

93/6/11 تو یک دختر هستی... امروز بعد ازاینکه بالاخره از پروژۀ ارشدم  با نمرۀ 19/75 دفاع کردم؛ وقتی بالاخره خودخواهی ها و مشغله های درسی بهم فرصتی دادند که با تو نازنینم دیداری کنم؛ و بالاخره وقتی همه چیز کنار رفت تا فقط من باشم و تو و دنیایی که پیش رو داریم؛ تصویرتو روی صفحه مانیتور سونوگرافی دیدم... چه بزرگ شده بودی نازنینم! ستون فقراتت، دنده هات و تک تک انگشت های دستها و پاهات به خوبی قابل تشخیص بودند. دیگه از اون لوبیای انسان نمای دو ماه پیش خبری نبود! حتی قلبت، به شکل یک حفرۀ سیاه و قدرتمند اونجا می کوبید؛ و من تصویر قلبت رو به چشم می دیدم! تو داشتی تبدیل به یک انسان کامل می شدی... انسانی که هیمه چیزِ یک انسان رو داشت؛ و ...
15 شهريور 1393

جنسیتی که نمی دانم چیست

سلام کوچولوی مامان امروز که این مطلب رو می نویسم هفته هفدم بارداری رو تموم کردم. به خاطر اینکه هنوز درگیر پروژه ام هستم فرصت نکردم برای تعیین جنسیتت برم و این یعنی تو هنوز برای من یک راز هستی.... . هفته آینده حتماً برای سونو خواهم رفت و وقتی از  جنسیتت مطمئن شدم حتما برات خواهم نوشت. ولی فقط خواستم یک چیزی رو بدونی... احساسم بهم میگی تو پسری! اگه دختر بشی شاید در آینده از خوندن این جمله ناراحت بشی. ولی یک چیزی رو بدون: این فقط حدس منه. یک حدس، با یک احساس... نه به این خاطر که فکر کنی "دلم میخواد پسر بشی"، نه حتی به این خاطر که بقیه میگن خوشگل شده ام، و نه به این خاطر که گردی شکمم تیز و قلنبه است، و نه به این خاطر که خ...
6 شهريور 1393

تغييرات

سه ماه و نيمته... هنوز در بطن مني... دلم نمي خواست اينجا جز از تو بنويسم. دلم مي خواست اينجا هرچي كه هست براي تو باشه حتي افكار من. ولي امروز خيلي دلتنگ شدم. اساساً چند روزي هست كه دلتنگ و دلگيرم... . و حس كردم هيچ كس رو توي دنيا ندارم كه بتونم اين حرفها رو بهش بگم. تو هنوز اونجايي! اونجايي كه نه منطق هست نه گذشته نه آينده. اينجا ولي هم گذشته خواهي داشت هم آينده. گاهي انقدر درگير اين دو قطب نوساني ميشي كه فراموش مي كني امروزي هست. اينجا حسرت هست سرزنش هست پشيموني هست شكست هست. اينجا بايد خودتو قوي كني. نه نه! بايد قوي باشي! از اول اول اول! ياد گرفتن بعضي چيزها واقعا سخته. سخته. سخته! شايد اين اولين درسيه كه بهت ميدم عزيزم: يادت باشه...
18 مرداد 1393

اولین ملاقات بابا احسان و شما

می دونی نفسم؟ بابا احسان از روز اول باهات حرف می زد. سرشو می آورد نزدیک شکم من و قربون صدقه ات می رفت و نوازشت می کرد. گاهی هم بهت می گفت که اون توو (یعنی توی شکم من) نترسی و نگران نباشی چون همیشه بابا مراقبته و زود میای بیرون.... من ازین کاراش خیلی خنده ام می گرفت... . ازم خواهش کرده بود دفعۀ بعد که برای سونو رفتم اونم بیاد داخل و تو رو ببینه. راستش خودمم خیلی واسه این قضیه هیجان داشتم. از طرفی می دونستم تو بزرگتر شدی و قطعاً شکل و شمایل انسانیت مشخص تره و از طرف دیگه به خاطر اینکه می خواستم تو رو نشون بابات بدم ذوق زده بودم. دکتر برام آزمایش غربالگری سه ماهه اول نوشته بود. ما اول هفتۀ دوازدهم زندگیت (4 مرداد 93) رفتیم سونو گرافی. زمان د...
12 مرداد 1393

کودک بی آزار من

یک چیزی رو می خوام بدونی... همه میگن سه ماه اول بارداری سخت ترین زمانشه. اما تو واقعا اذیتم نکردی. -حالت تهوع و استفراغ؟! -خیلی کم... خیلی خیلی کم! یکی دو ماه اول خیلی خواب آلود بودم و به شدت گرسنه ام بود. ولی نه ویار خاصی، نه اینکه از چیزی بدم بیاد، نه بویی اذیتم می کرد، نه از چیزی چندشم می شد... فقط خسته وگرسنه بودم! همین گرسنگی شدید باعث شد من در عرض سه ماه، چهار کیلو وزن اضافه کنم. چون همه چیزی می خوردم. همه چیز دوست داشتم. شیرینی ، ترشی، شوری، ... همه ی غذاهای همیشگی که دوست داشته و دارمو خوردم. میدونی که... کلا آدم بد غذایی نیستم و تقریباً همه چیز می خورم! ولی این اشتهای بی پدر... نصفه شب از خواب بیدارم می کرد و منو پای یخچ...
12 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد