رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

تیام

دلتنگی

سلام عشق من 10 ماه و 11 روز از زمینی شدنت میگذره و من هر روز گرفتار تر و عاشق تر میشم.  تو شیرینی... شیرین تر از جانم. وقتی میبیننم آغوش منو به به آغوش هر کس دیگه ای ترجیح میدی هلاکت میشم. وقتی دست های کوچیکت به سمتم دراز میشن و خودتو به آغوش من میندازی دیوونه ات میشم. دلبندم من دلتنگتم. حتی وقتی خوابی دلتنگتم. و الان توی این روزها که دوری ازم بیش از همیشه دلتنگتم....  11 شهریور 94 اولین دندونت جوونه زد. و من با شوق بی نهایتی زنگ زدم به مامان زری تا این خبرو بهش بدم. چند وقت قبلش اذیت بودی به خاطر دندونت... و من خیلی ناراحتت بودم. تا 12 آدر موفق نشدیم برات جشن دندونی بگیریم. ولی بالاخره موفق شدیم و جشن کوچکی برات برگزار کر...
21 آذر 1394

اواخر پنج ماهگی

شیرین من پنج ماه وبیست روزه هستی. خیلی وقته که میخوام بیام و برات بنویسم اما واقعیت اینه که توی کوچولو تمام وقت منو پر کردی. باورم نمیشد روزی موجودی پیدا بشه که بتونه اینطور تمام وقت و انرژی منو از آن خودش کنه. و فقط خداوند میدونه چقدر این حس زیباست. زیبا و کامل. نمیدونم چرا ولی تو با بودنت داری منو اشباع می کنی. منو اشباع میکنی از حس کامل بودن، مفید بودن، بی نیاز بودن... . و بالاخره امروز تونستم در سکوت ساعت 10 شب وقتی که تو خوابی و بابا احسان هم سرکاره فرصت رو مغتنم بشمرم و برات از اتفاقای اخیر بگم. دلبندم... امروز فهمیدم توی این دنیا داشتن یک فرزند حس عجیب و شیرینیه. نه فقط به خاطر شیرینی های خود بچه، بلکه به این خاطر که یک موجود...
2 مرداد 1394

سه ماهگی

رونیکای من امروز پایان سه ماهگی شماست. سه ماه از حضور شگفت انگیز تو گذشت. سه ماه از مادر شدن من، از احساس عجیب مادرانه، از رنج غریب مادرانه... گفتم رنج ولی خواهش می کنم نرنج...! بیزارم از گفتن این کلمه چون از تو هرچه که هست برای من عشقه و مسوولیت. اما در این سه ماه چنان تجربیات عجیب و جدیدی در مورد تو داشتم که به طور قطع می تونم بگم شیرین ترین دردهای زندگیمو با مادر شدن دارم تجربه می کنم. 15 فروردین 94 برای واکسن دوماهگی شما رفتیم. خودمو از قبل آماده کردم و موقع تزریق واکسن به پای چپت خودم پاتو نگه داشتم. کمی گریه کردی ولی بعد مامان زری بغلت کرد، آروم شدی. خدا رو شکر میکردم که به خیر و خوشی تموم شد و شاخ غول اولین واکسن رو شکس...
11 ارديبهشت 1394

فرشته کوچک خدا... خوش اومدی

دخترم، رونیکا؛ بالاخره بعد از گذشت 44 روز از تولد تو تونستم لپ تابم رو باز کنم تا نیتی که برای نوشتن خاطرۀ تولد تو در این مدت کرده بودم، عملی بشه. حقیقت اینه که نگهداری از یک بچۀ کوچیک سخته! خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرش رو می کردم. علیرغم داشتن کمک های پدرت – که تا بیش از یک ماه بعد از تولدت در کنارم بود- و همینطور مادربزرگت، ولیکن سختی اون روزهای اول انقدر تلخ و سنگین بود که مطمئن بودم نوشتنشون بعدها چیزی جز پشیمونی برای من نخواهد داشت. آره... من هم مثل خیلی از مادرهای جوون، دچار افسردگی بعد از زایمان شدم و این عارضه به شدت منو در هفته های اول درگیر کرد. حضور پدرت و مادربزرگت مثل یک تکیه گاه محکم و امن منو از غرق شدن در این...
12 فروردين 1394

37 هفته، تمام!

ابتدای هفته 38... آغاز شمارش معکوس از امروز شما رسما یک انسان کامل محسوب میشی! از حالا تا هر زمان که به دنیا بیای دیگه بهت نوزاد نارس نمیگن! و از امروز لحظات انتظار هر لحظه برام سخت تر میگذره... . تا امروز اصلا انتظار نمی کشیدم چون می دونستم انتظار لحظه هامو سخت تر می کنه. فقط سعی می کردم کارهای درست رو انجام بدم: خوب بخورم، استراحت کافی داشته باشم، پیاده روی کنم، مطالعه کنم و آرامش داشته باشم و البته خوب بخوابم. هرچند این آخری تقریباً برام غیر ممکن شده. شب ها کمر درد امونمو میبره و هر بار غلت زدن یک عذاب تموم نشدنیه. این شب ها عجیب در نیمه های شب گشنه میشم. بیدار شدن به خاطر گرسنگی و رفتن و چیزی خوردن به خودی خود باعث پریدن خواب از...
26 دی 1393

ابتدای ماه هشتم

32 هفته تمام ... این مدت اتفاق خاصی نیفتاده. جز چند تا مورد که امروز می خوام برات بگم. خدا رو شکر بارداری آروم و بی دغدغه ای رو سپری می کنم. قبلا هم گفتم، تو دختر آرومی بودی برای مامان. دو هفته پیش که رفتیم سونوگرافی وزنت 1800 گرم بود، چرخیده بودی و قلبت منظم می زد .  برای اینکه می خوام (انشالله) به صورت طبیعی تور رو به دنیا بیارم رفتم بیمارستان صارم و از یکی از پزشک های اونجا وقت گرفتم و تشکیل پرونده دادم. این مدت هم مرتب به کلاس های ورزش مخصوص دوران بارداری (آکوآژیمناستیک) رفتم که خیلی خوب و آرامش بخش بود .  همچنان به پزشک درمانگاه نفت هم مراجعه می کنم و تحت نظر اونا هستم. مجوز پرواز رو هم از همین خانم دکتر نفت می گ...
21 آذر 1393

دختر یا پسر؟؟؟

عزیزکم! این روزها حرکاتت رو بیشتر و واضح تر حس می کنم. هر ضربه ی محکمی که به شکمم میزنی به من نوید میده که هستی، که تنها نیستم، که با منی.... . این روزها ضربه هاتو حتی از روی لباسم هم می تونم ببینم؛ شگفتی عظیمی که تجربه دیدن حرکاتت از روی پوستم برای من و بابا داشت وصف نشدنیه! دیگه لازم نیست دستمو روی شکمم بذارمفقط کافیه به شکمم نگاه کنم. حرکات تواز روی لباس هم گاهی واضحه... چقدر حس حضورت شیرین و عجیبه.  چیزی که این روزها کمی ذهن منو مشغول کرده بود، تشخیص های سنتی کسانی بود که میدیدن منو و به طور قطع نظر می دادن که پسر خواهم زایید! چند روز پیش برای مراسم خواهر زاده بابا (الهام) اصقهان بودیم. هر کسی من و تو و شکم منو میدید نظر می دا...
22 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد