رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

تیام

15 ماهگي

دلبركم 15 ماه تمام داري و قدم هات هر روز محكم تر ميشه. از وقتي راه افتادي ديگه دوست نداري بشيني و تمام انرژیتو صرف راه رفتن و كشف دنياي اطرافت مي كني. و چقدر آروم تر شدي.... توي سه ماه گذشته به شدت جيغ جيغو شده بودي و گاهي واقعا كلافه ام ميكردي. ولي از وقتي راه ميري خيييييلي كمتر جيغ مي كشي. هر روز راه ميري توي خونه، از اين اتاق به اون اتاق، روزي صد بار كشوها را باز و بسته مي كني و وسايل توشونو در مياري. اگه جايي باشيم كه فضا بازه و وسايل كمتري هست صد بار اون فضا رو بالا و پايين مي كني. اصولا جديدا از توانايي راه رفتنت بسيار لذت ميبري و ذوق مي كني. تمايل عجيبي به بلند كردن اجسام سنگين با دو تا دستت و راه رفتن با اونا داري. تعادلت در...
18 ارديبهشت 1395

اولين قدم ها؛ كمي قبل از 14 ماهي

بالاخره قدم برداشتي... فكر مي كنم هيچ حسي توي دنيا براي يك مادر زيباتر از لحظه قدم برداشتن فرزندش نيست. كاش مي شد احساس رو توصيف كرد. كاش ميشد اون غرور، اون شادي، اون حس عميق ديدن لحظه اي قدم برداشتن موجود بي رمق و ضعيف 14 ماه پيش رو به تصوير كشيد. ولي حيف... در ازاي همه ي اينها مي تونم فقط بگم من اون لحظه پر كشيدم. عيد 95 بود. دقيقا روز سوم عيد. و من و بابا احسان به همراه عمو احمد و خانومش رفته بوديم خونه ي پسرخاله بابا يعني هادي و خانومش. من مشغول گرم كردن شير بودم برات و بقيه مشغول بازي كردن با شما. داشتن با يه سيب تو رو كه ايستاده بودي و دستت رو به در گرفته بودي به راه رفتن تشويق مي كردن كه يكهو فرياد شاديشون بلند شد كه : رونيكا يك...
15 فروردين 1395

13 ماهگی

دخترکم این روزها حال عجیبی دارم. دوری از تو منو به مرز جنون می کشه. شب آخری که پیش مامان زری گذاشتمت و اومدم خونه که فرداش با بابا بیایم عسلویه مثل دیوانه ها بالش تو رو بغل کرده بودم و زار می زدم. عکساتو به در یخچال می چسبوندمو قربان صدقه قیافه نازت می رفتم. روی تخت دراز می کشیدم و توی خیالم تصور می کردم که مثل هر شب موقع خوابوندنت بازیگوشی می کنی و میای آروم پیراهنمو از روی شکمم کنار می زنی و مثل طبل بهش می کوبی و از صدایی که ازش در میاد ذوق می کنی. آرام جانم! تو هر لحظه شیرین تر و خواستنی تر از لحظه قبلی و من از سرعت رشد تو شگفت زده میشم. به وضوح وقتی میگم رونیکا دس دسی کن! با اشتیاق دست میزنی. میگم سر سری کن، و انجام میدی. میگم دماغ ما...
18 اسفند 1394

یک سالگی

دخترکم   یکساله شدی. جشن کوچکی برات گرفتیم. و برای عکاسی به آتلیه بردیمت... می ایستی، با کمک. به من میگی : "ما" و کلمه "آقا" رو به شکل ها و آهنگ های مختلف بیان می کنی. قبلا "عمه" و "بابا" هم می گفتی اما الان دیگه کمتر می گی. کلمه "نه" رو به خوبی با مفهومش بلدی. یعنی هرموقع چیزی رو نخوای بلند و محکم در حالیکه سرتو به چپ و راست تکون می دی میگی "نه" یا "نه نه نه" سر لگن میشی و جیش و گاه پی پی می کنی چراغ و ساعت رو میشناسی و وقتی ازت میپرسیم نشونمون میدی. عاشق ددر هستی و وقتی میگم در کو: به آیفون اشاره می کنی. با آهنگ های شاد و کودکانه نانای می کنی. ...
22 بهمن 1394

چهار دست و پا ده ماه و نیمگی برای اولین بار

سلام عشقم امروز آخرین روز دوری از تو بعد از 12 روزه 12 روز تلخ و طاقت فرسا... امروز دل توی دلم نیست. و دارم پر میکشم.  میدونی چیه؟ یادته گفتم چارچنگولی نرفتی... و سینه خیز هم نرفتی... ویادته که گفتم خیلی دلم میخواد در این حالت ببینمت؟ خب... توی این 12 روز تو چهار دست و پا رفته ای... و من نبودم که ببینم... ولی خیییییلی خوشحالم. فقط فیلماتو دیدم. و خدا میدونه چه ذوقی کردم. ای جاااانم... چرا این حس انقدر خوشاینده... چطور من اینهمه عاشقم؟ و پدرت... که اونم وسط دریاست و نفسش ازشنیدن این خبر حبس شد و پر کشید از شادی... عشقمی عمرمی تمام دنیامی رونیکا دوستت دارم
29 آذر 1394

دلتنگی

سلام عشق من 10 ماه و 11 روز از زمینی شدنت میگذره و من هر روز گرفتار تر و عاشق تر میشم.  تو شیرینی... شیرین تر از جانم. وقتی میبیننم آغوش منو به به آغوش هر کس دیگه ای ترجیح میدی هلاکت میشم. وقتی دست های کوچیکت به سمتم دراز میشن و خودتو به آغوش من میندازی دیوونه ات میشم. دلبندم من دلتنگتم. حتی وقتی خوابی دلتنگتم. و الان توی این روزها که دوری ازم بیش از همیشه دلتنگتم....  11 شهریور 94 اولین دندونت جوونه زد. و من با شوق بی نهایتی زنگ زدم به مامان زری تا این خبرو بهش بدم. چند وقت قبلش اذیت بودی به خاطر دندونت... و من خیلی ناراحتت بودم. تا 12 آدر موفق نشدیم برات جشن دندونی بگیریم. ولی بالاخره موفق شدیم و جشن کوچکی برات برگزار کر...
21 آذر 1394

اواخر پنج ماهگی

شیرین من پنج ماه وبیست روزه هستی. خیلی وقته که میخوام بیام و برات بنویسم اما واقعیت اینه که توی کوچولو تمام وقت منو پر کردی. باورم نمیشد روزی موجودی پیدا بشه که بتونه اینطور تمام وقت و انرژی منو از آن خودش کنه. و فقط خداوند میدونه چقدر این حس زیباست. زیبا و کامل. نمیدونم چرا ولی تو با بودنت داری منو اشباع می کنی. منو اشباع میکنی از حس کامل بودن، مفید بودن، بی نیاز بودن... . و بالاخره امروز تونستم در سکوت ساعت 10 شب وقتی که تو خوابی و بابا احسان هم سرکاره فرصت رو مغتنم بشمرم و برات از اتفاقای اخیر بگم. دلبندم... امروز فهمیدم توی این دنیا داشتن یک فرزند حس عجیب و شیرینیه. نه فقط به خاطر شیرینی های خود بچه، بلکه به این خاطر که یک موجود...
2 مرداد 1394

سه ماهگی

رونیکای من امروز پایان سه ماهگی شماست. سه ماه از حضور شگفت انگیز تو گذشت. سه ماه از مادر شدن من، از احساس عجیب مادرانه، از رنج غریب مادرانه... گفتم رنج ولی خواهش می کنم نرنج...! بیزارم از گفتن این کلمه چون از تو هرچه که هست برای من عشقه و مسوولیت. اما در این سه ماه چنان تجربیات عجیب و جدیدی در مورد تو داشتم که به طور قطع می تونم بگم شیرین ترین دردهای زندگیمو با مادر شدن دارم تجربه می کنم. 15 فروردین 94 برای واکسن دوماهگی شما رفتیم. خودمو از قبل آماده کردم و موقع تزریق واکسن به پای چپت خودم پاتو نگه داشتم. کمی گریه کردی ولی بعد مامان زری بغلت کرد، آروم شدی. خدا رو شکر میکردم که به خیر و خوشی تموم شد و شاخ غول اولین واکسن رو شکس...
11 ارديبهشت 1394

فرشته کوچک خدا... خوش اومدی

دخترم، رونیکا؛ بالاخره بعد از گذشت 44 روز از تولد تو تونستم لپ تابم رو باز کنم تا نیتی که برای نوشتن خاطرۀ تولد تو در این مدت کرده بودم، عملی بشه. حقیقت اینه که نگهداری از یک بچۀ کوچیک سخته! خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرش رو می کردم. علیرغم داشتن کمک های پدرت – که تا بیش از یک ماه بعد از تولدت در کنارم بود- و همینطور مادربزرگت، ولیکن سختی اون روزهای اول انقدر تلخ و سنگین بود که مطمئن بودم نوشتنشون بعدها چیزی جز پشیمونی برای من نخواهد داشت. آره... من هم مثل خیلی از مادرهای جوون، دچار افسردگی بعد از زایمان شدم و این عارضه به شدت منو در هفته های اول درگیر کرد. حضور پدرت و مادربزرگت مثل یک تکیه گاه محکم و امن منو از غرق شدن در این...
12 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیام می باشد